سلام دوستان.
امروز می خواهم برایتان داستان بازی بسیار خوب و جدید devil may cry dmc را بگزارم.لطفا به ادامه ی مطلب بروید .
اگه توی مطالب اشکالاتی دیدید ببخشید چون من این رو از جای دیگه ای نوشتم و کمی غلط داره.زود درستش می کنم.
سلام دوستان عزیز.
این هم داستانش.
نرو شمشیر یاماتو را به دانته میدهد ولی دانته از گرفتن شمشیر امتنا میکند دانته به راه خود ادامه میدهد و به مغازه خود devil may cry باز میگردد و دوباره به شکار شیطان ادامه میدهد و نرو با کایری ازدواج میکند و او هم به این راه ادامه میدهد تا شر شیاطین را از سر زمین کم کند. ماه ها از این ماجرا میگذرد که ناگهان نرو به طرز عجیبی ناپدید میشود و در پی ان کایری که از این موضوع نگران میشود با دانته تماس گرفته و ماجرا را با او در میان میگذارد دانته با لدی به ملاقات کایری میرود ولی در ابتدای دروازه ی شهر با نور قرمز و عجیبی روبرو میشود دانته به یاد دورانه قدیم میافتد شخصی با دانته صحبت میکند و در مورد دره ای مخوف به دانته میگوید: در مکانی به نام دره ی تاریکی طلسمی وجود دارد که برای بدست اوردن این طلسم میبایست از سد موجودات اهریمنی و قدرتمنی گذشت تا به این طلسم دست پیدا کرد ولی باز هم کسی توانایی دستیابی به این لوح را ندارد زیرا برای باز کردن دالانی که طلسم در ان قرار دارد باید با یکی از قویترین شیاطین جنگید که تا اکنون کسی نتوانسته او را شکست دهد و در پس این شیطان قفلی وجود دارد که برای باز کردن ان نیاز به کلیدی است که هیچ کس نمیداند ان کلید چیست؟ ولی هر کس که صاحب این طلسم باشد قدرتی بدست میاورد که توانایی حکومت بر کل دنیا را داشته و توانایی نابود کردن هر کسی را دارد حتی اگر ان شخص همانند تو جاودان باشد دانته. بله این نوردر اصل راهی به دره هایه تاریکی است ولی چه کسی این دروازه را باز کرده هدف او از این کار چیست؟دانته به لدی میگوید که نزد کایری برود و خود وارد نور قرمز رنگ میگردد دانته به راهه خود ادامه میده و چندین ساعت با موجودات اهریمنی به جنگ میپردازد تا به یکی از شیاطین قدرتند میرسد سرعت این شیطان بسیار زیاد است به حدی که با چشم قابل دیدن نیست ولی دانته مثل هر کسی نیست او که با کشتن اسب قدرت توانسته جادویه اهسته کردن زمان را بدست بیاورد به راحتی این شیطان را شکست میدهد و قدرت او را از ان خود میکند پس از کشتن شیطان دانته در گوشه ای چیزی را میبیند به سمت ان حرکت میکند و ان را برمیدارد. ان چیزی نیست جز تکه ای از لباس نرو یعنی چه اتفاقی افتاده است نرو در اینجا چه میکند امیدوارم برای نرو اتفاق بدی پیش نیامده باشد. دانته به راه خود ادامه میدهد و همچون قبل به شکار شیاطین میپردازد تقریبا راه به پایان رسیده و دانته در نزدیکی دالانی قرار داشتکه لوح در ان قرار دارد در چند مایلی دالان دانته با اهریمنی دیگر روبرو گشته این اهریمن چندان قوی نیست ولی در حین مبارزه به دانته حرفهایی میزند:دانته تو اگر بتوانی من را شکست بدهی نمیتوانی سرورم را از بین ببری او با بدست اوردن طلسم تو را نابود میکند در این لحظه دانته عصبانی میشود و به او میگوید: هیچ کس توانایی این را ندارد که پسر شوالیه تاریکی اسپاردا را شکست دهد من همانند تو دیگر شیاطین را از بین میبرم وضربه ای محکم به این شیطان زده و او را دو نیم میکند ناگهان لدی با شتاب و نفس نفس زنان وارد میشود وبه دانته میگوید که اتفاقه بدی پیش امده زمانی که لدی نزد کایری رفته او در انجا نبوده و گویا کسی او را دزدیده است. با شنیدن این حرف دانته ناراحت میشود و فریاد میزند که هر کسی که پشت این ماجراست را خواهم کشت گویا اخلاق دانته عوض شده او که همیشه ارام بود و با خونسردی وحالت طنز مانندش همه را نابود میکرد این بارعصبانی شده حتما سری در این اتفاق نهفته است که دانته را ناراحت کرده. دانته به همراه لدی به سمت دالانی که لوح در ان قرار دارد حرکت میکنند و به موجود خطرناکی که دانته قبلا از ان شنیده بود میرسند ولی ان موجود مرده بود گویا قبل از انها کسی برای بدست اوردن لوح به انجا امده بود و ان مرد حتما همان اربابی بود که شیطانی که دانته کشت از ان سخن میگفت دانته و لدی وارد شدند و با صحنه ایی غیره منتظره مواجه گشتند.
2010/8/10 داستان از دید نرو
نرو بعد از صحبت با کایری از منزل خارج گشته و از خانه دور میشود و ناگهان با مردی روبرو میشود ان مرد به جلو امده و خود را معرفی میکند :نام من گابریل هست من یک دو رگه هستم از نسل شیطان و انسان و از داستان خانواده تو چیزی میدانم که تو با شنیدن ان خوشحال میگردی ولی نرو او را پس میزند و به او میگوید من فقط یک نفر را دارم و او کایری است گابریل به او میگوید که میداند پدر او کجاست نرو با شنیدن این حرف جا خورده ولی باز هم میگوید که تو دروغ میگویی و در اینجا مرد شروع میکند به تعریف کردن داستان زندگی خود:من همسری داشتم که نام او انجلا بود ما همدیگر را خیلی دوست داشتیم ما پسر بچه ای داشتیم که نام او نرو بود(با گفتن این حرف نرو جا میخورد اما صحبتی نمیکند)ما زندگی خوبی داشتیم تا اینکه فردی شیطان صفت شبانه به خانه ما حمله کرد و همسر مرا کشت و من که جان خود و فرزندم را در خطر دیدم از انجا فرار کردم ولی او به تعقیب من امد و من به ناچار فرزندم را به خانه ای مخفی کردم و فرار کردم و بعد از مدتی ان شیطان مرا گم کرد سپس به دنبال فرزندم بازگشتم ولی او در انجا نبود با خود فکر کردم که او به چنگاله شیطان افتاده است من ناراحت بودم از اینکه دو تن از خانواده ام را از دست داده بودم در فکر انتقام فرو رفتم بعد از مدتی از مردی شنیدم که طلسمی در دره ای مخفی هست که به وسیله ان میتوان قدرت فراوانی بدست اورد که هیچ کسی توانایی مبارزه با صاحب ان را ندارد و با ان طلسم میتوان هر کسی را نابود کرد ولی برای باز کردن دروازه ی ورودیه این دره میبایست 6 لوح که هر کدام دارایه قدرتی میباشد به دست اورد تا بتوان وارد دره ی تاریکی شد ولی این طلسم قفلی دارد که کلید ان تنها با دست تو با میشود و فهمیدم که دلیل اینکه ان مرد به خانه ی ما حمله کرد تو بودی پسرم زیرا او میخواست قفل را باز کند و قدرت طلبی او مادر تورا از بین برد. بعد شنیدن این حرف خوشحال شدم از اینکه اگر پسرم به چنگال ان شیطان افتاده شاید نمرده باشد زیرا او برای باز کردن قفل این طلسم به او نیاز دارد ولی شاید دیر شده باشد و او طلسم را بدست اورده باشد و او را کشته باشد سپس شروع کردم به گشتن دنبال تو پسرم و بعد از مدتی تو را در شهری پیدا کردم خوشبختانه تو به دام او نیفتاده بودی و در ان زمان تو کودک بودی و من که از امنیت تو مطمعن بودم به دنبال 6 لوح برای باز کردن دروازه به راه افتادم تا بتوانم ان طلسم را بدست بیاورم و انتقام مادرت و دوری چند ساله از تورا از ان پلید بگیرم برای بدست اوردن ان 6 لوح سالها مبارزه کردم هر طلسم محافظی داشت که شکست دادن انها بسیار سخت بود ولی بلاخره توانستم هر 6 لوح را به دست بیاورم وحالا دنبال تو امده ام تا با من به دره ی تاریکی بیایی تا طلسم را بدست بیاوریم ومن انتقام مادرت را از ان شیطان بگیرم نرو که با شنیدن این حرفها فهمیده بود که گابریل پدر اوست (زیرا او دست خود را مخفی کرده بود ولی گابریل از ان خبر داشت)گابریل را در اغوش گرفت نرو و گابریل باهم چنید ساعت صحبت کردند و خورشید در حال غروب کردن بود سپس گابریل از نرو خواست تا با هم به دره ی تاریکی بروند نرو در پاسخ به او گفت که همسرم کایری در خانه تنها است و من باید به او خبر بدهم اما گابریل به او گفت که برای این کار وقت ندارد زیرا برای باز کردن دروازه ی دره میبایست در روز معینی از ماه درهنگام غروب افتاب هر6 لوح را با هم ترکیب کرده تا دروازه باز گردد و اگر تو به خانه بروی خورشید غروب کرده و ما 1ماه باید صبر کنیم نرو قبول کرد و هر دو به راه افتادن در نزدیکیه دروازه ی شهر گابریل لوح ها را باهم ترکیب نموده و رو به خورشید گرفت تا اینکه نور قرمزی به وجود امد که این نورهمان دروازه ی دره ی تاریکیست هر دو وارد گشتند جایه عجیبی بود دره ای عمیق و پر از درخت هایه کهن سال اما بسیار سیاه و مخوف انها به راهه خود ادامه دادند و در این راه شیاطین زیادی را از بین بردند تا اینکه با فردی روبرو شدند که او هم شیطانی بود و نرو که از مرگ مادر خود بسیار عصبانی بود به او حمله کرد شیطان قدرت عجیبی داشت او به زمین فرو رفته و از زیر پای نرو بیرون امد ولباس نرو را گرفت و پاره کرد وقتی بار دیگر شیطان به زمین فرو رفت نرو با قدرت دست خود را به زمین فرو کرد و او را بیرون کشید و ضربه ای محکم به او زد شیطان که خود را در نزدیکی مرگ میدید به نرو گفت هرگز نمیتوانی طلسم را بدست بیاوری و انتقام مادرت را بگیری و میخواست چیزی بگوید که گابریل او راکشت و گفت این شیطان میخواست ما را از نگهبان درب دالان بترساند ولی او از قدرت دست تو خبر ندارد پس نگران چیزی نباش سپس با هم به سوی طلسم به راه افتادن پس از چندین ساعت مبارزه با شیاطین کوچک و بزرگ به دالانی که طلسم در ان قرار داشت رسیدند و با محافظ لوح روبرو شدند نرو شروع به مبارزه کرد و تا توانست ان شیطان را مورد اصابط مشت هایه خود قرار داد اما ناگهان شیطان در سدده استفاده از قدرت خاص خود برامد( قدرتی که همه چیز را تبدیل به یخ میکند و در پی ان همه جا اتش گرفته و هر موجودی را از بین میبرد) اما گابریل به او فرصت این کار را نداد و با ضربه ای سهمگین شیطان را نابود کرد نرو که از قدرت پدر خود تعجب کرده بود به او گفت چرا در ان شب که ان شیطان به خانه ی ما حمله کرد از این قدرت خود استفاده نکردی و او را نکشتی سپس گابریل از قدرت او گفت و اینکه او فقط با طلسم میمیرد. هردو به سمت قفل درب حرکت کردند گابریل به نرو گفت که حالا وقت انتقام گرفتن هست قفل را باز کن تا با کمک قدرت طلسم ان شیطان را بکشم و انتقام مادرت را بگیرم که ناگهان دو نفر وارد شدند و انها کسی نبودن جز......................دانته و لدی دانته با دیدن پدر نرو او راشناخت و صدا زد ورجیل مگر تو نمرده ای و ورجیل در پاسخ گفت نه قبل از اینکه تورا بکشم نرو با دیدن این صحنه عصبانی شد و به ورجیل گفت پس تو به من دروغ میگفتی و ورجیل در پاسخ به او گفت : پسرم داستانی که برای تو گفتم واقعیت داشت و ان شیطانی که به خانه ی ما حمله کرد همین دانته است اوست که مادر تو را کشته است او چند بار سعی کرد مرا بکشد ولی من با تغیر نام و چهره,خود را مخفی کردم نرو با دیدن این اتفاق گیج شده بود و به ورجیل گفت که من اورا میشناسم او فرده خوبیست و دشمن شیاطین میباشد او یکبار جانه مرا نجات داده است چطور ممکن است که او مادر مرا کشته باشد ورجیل در جواب به او گفت :من به تو گفتم که او برای باز کردن قفل طلسم نیاز به دست تو دارد او سعی کرده تا خود را در پیش تو خوب جلوه دهد تا با استفاده از اعتماد تو طلسم را به دست بیاورد و وقتی که جان تورا در خطر دیده به تو کمک کرده ولی در اصل او به خود برای بدست اوردن طلسم کمک کرده است سپس دانته در پاسخ ورجیل گفت که تو دروغ میگویی و رو به نرو کرد و گفت: نرو ورجیل برادر من است او به دنبال کسب قدرت در سدد این برامد که مرا بکشد ولی وقتی با شکست روبرو شد نقشه ای دیگر کشید و حالا میخواهد از تو سو استفاده کند به حرف او گوش نکن دوباره ورجیل به نرو گفت که تو حرف من که پدرت هستم را باور نمیکنی و حرفه قاتل مادرت را باور میکنی.نرو گول ورجیل را خورد و به دانته گفت که پدرم راست میگوید زیرا در اولین ملاقات من و تو من در مبارزه تو را کشتم ولی تو دوباره زنده شدی پدرم به من گفته بود که ان شیطان شکست ناپذیر است و فقط با طلسم از بین میرود ورجیل به نرو گفت پسرم سریعا قفل طلسم را باز کن تا او را از بین ببرم نرو به سمت طلسم حرکت کرد که دانته به او گفت: این کار را نکن روزی از کارت پشیمان میگردی نرو دست خود را برای باز کردن قفل بلند کرد......................که ناگهان فردی بلند صدا زد دست نگه دار شخصی وارد شد که در تمام این سالها شاهد ماجرا بود تریش به همراه کایری کایری شروع به صحبت کرد و گفت: من توسط افرادی ربوده شدم که انها از ورجیل صحبت میکردند و اینکه میخواهد با سو استفاده از تو چیزی را بدست بیاورند تا شیاطین را وارد دنیا کرده و فرمانروایی دنیا را بدست بیاورند اما تریش اتفاقی مرا در چنگال انها دیده و همه ی انها را نابود کرد و مرا نجات داد من که ماجرایه تو را برای تریش تعریف کردم او با شنیدن اینکه ورجیل پشت ماجراست فهمید که جان تو ودانته در خطر است پس ما با هم به اینجا امده ایم تا تورا از این موضوع با خبر کنیم سپس تریش داستان زندگیه دانته و ورجیل را برای نرو بازگو کرد با تعریف داستان زندگی دانته و ورجیل توسط تریش و اتفاقی که برای کایری افتاده بود نقشه ی ورجیل برملا شد و وقتی او خود را شکست خورده دید ورجیل با سرعت کایری را گروگان گرفت دانته با استفاده از قدرتی (سرعت) که بدست اورده بود به سمت ورجیل حمله کرد اما ورجیل با ضربه ای دانته را به گوشه ای پرتاب کرد و نرو را تعدید کرد که اگر کاری جز باز کردن قفل بکند کایری را خواهد کشت نرو که جان کایری را در خطر میدید نمی توانست کاری جز باز کردن قفل انجام دهد پس اقدام به باز کردن قفل طلسم کرد . با باز شدن قفل سیاهی همه جا را فرا گرفت و ورجیل لوح را برداشت حالا دیگر ورجیل قدرت را در دست داشت و رو به نرو کرد و به او گفت: من به تو دروغ گفتم ولی اینکه تو پسر من هستی را دروغ نگفتم مادر تو پس از بدنیا امدن تو از دنیا رفت پسرم تو خود را کنار بکش من با تو کاری ندارم من با عمویت حسابی دارم که باید ان را تسویه کنم. ورجیل به سمت دانته حمله کرد جنگه سختی بین هردویه انها در گرفت و ورجیل با ضربه ای دانته را به گوشه ای پرتاب کرد دانته بلند شد دانته در سویی و ورجیل در سویی دیگر ورجیل با دیدن این صحنه به دانته یاد اوری روزی را کرد که با هم مبارزه کردند و گفت در از روز که به ظاهر مرا کشتی تو پیروز شدی ولی اینبار نوبت من است من تورا خواهم کشت هر دو به سمت هم حمله کردند ورجیل ضربه ای به دانته زد ودانته را نقش زمین کرد ورجیل قبل از افتادن دانته بر زمین او را در بغل گرفت (موهایه ورجیل به پایین امده بود درست همانند دانته به شکلی اصلیه خود ولی ورجیل همیشه سعی داشت تا با دانته تفاوت داشته باشد ) ورجیل به دانته گفت: برادر از من ناراحت نباش این نیمه ی شیطانیه من هست که من را به قدرت طلبی دعوت میکند من همیشه تو را دوست داشتم ولی طمع برای قدرت باعث میشد با تو ستیز کنم دانته نیز در پاسخ گفت برادر اولین بار هست که نیمه ی انسانیه تو با من سخن میگوید سپس ورجیل با دست موهایه خود را به حالت اول بازگرداند و گفت من هرگز انسان نیستم من همانند پدرم شیطان هستم ورجیل به سمت کایری رفت و او را گرفت نرو نتوانست جلوی ورجیل را بگیرد و ورجیل با سرعت از انجا خارج شد. نرو که بسیارعصبانی بود سریعا به کنار دانته رفت و اورا در بقل گرفت دانته به نرو گفت: بتو گفتم که از این کار پشیمان میشوی ولی هنوز دیر نشده است ورجیل میخواهد در جهنم را باز کند و اسپاردا را ازاد کند با این کار او شیاطین وارد دنیا میشوند او میخواهد دنیا را در تسخیر شیاطین در بیاورد و خود فرمانروایه دنیا باشد برایه این کار او نیاز به خون یک انسان دارد برایه همین کایری را همراه خود برد, برو و از این کاره او جلو گیری کن.نرو نیز در پاسخ دانته گفت: عمو جان به تو قول میدهم که انتقامت را از پدرم بگیرم وکاری کنم که شیاطین از صفحه ی روزگار محو گردند دانته با شنیدن حرفه نرو لبخندی زد و گفت نروخوشحالم که بعد از مرگ من شخصی هست که با من رابطه ی خونی دارد و راه من را ادامه میدهد نرو با دیدن این لحظه گریه می کرد و میگفت چرا من باید شیطان باشم و دست من باعث از بین رفتن انسانها گردد چرا؟ و دانته در پاسخ او میگوید تو شیطان نیستی شیطان نمیتواند گریه کند و در این هنگام دانته ی افسانه ای مرد. نرو از فرط عصبانیت فریادی کشید و مشت محکمی به دیوار کوبید ناگهان دیوار فرو ریخت دری پشت دیوار بود که روی ان نوشته بود هرکس که انسان پاکی باشد و این راه را تا انتها برود قدرتی بدست میاورد که جاودان شده و لوحه دره ی تاریکی بر او اثری ندارد نرو با دیدن این اتفاق خوشحال شد و به یاد حرف دانته افتاد که تو شیطان نیستی شیطان نمیتواند گریه کند نرو وارد درب شد چندین ساعت به پیش رفت اتاقهایه تودرتو با معماهایی که فقط مغز یک انسان قادر به درک و پاسخ گویی ان هست معماهایی که فردی با قلبی پاک قادر به حل کردن ان خواهد بود موجودات عجیبی در انجا بود اهریمن هایی که نرو هر یک را نابود میکرد و به پیش میرفت در اخر این راه دری زیبا وجود داشت که در روی ان نوشته بود "god" قلب او سریع میزد زیرا از پشت درب خبر نداشت درب را اهسته باز کرد در داخل چیزی نبود جز یک کلیسایه قدیمی ولی زیبا با مجسمه هایه مسیح و مریم مقدس نوری در انتها دیده میشد نرو به سمت نور حرکت کرد صدایی ارام به گوش میرسید : اگر میخواهی شیاطین را از بین ببری دست خود را به سمت نور دراز کن. نرو دست شیطانی خود در نور قرارداد ناگهان صدایه زنی شنیده شد و از نور بیرون امد گویا او فرشته بود ولی او کسی نبود جز مادر ورجیل و دانته. مادربزرگ نرو با او صحبت کرد و از بدیهایه شیطان گفت: تنها نور ایمان به خداوند میتوند شیطان را از بین ببرد حتی اگر ان شیطان کسی باشد که قدرتی عظیم دارد و برادر خود را میکشد, نرو پسرم تو میتوانی با قلبه پاکت و با ایمان به خدا ورجیل را از بین ببری و مردم دنیا را از دست اهریمنان نجات دهی ناگهان نرو متوجه شد که رنگ دست شیطانی او به رنگ سفید درامده نرو به یاد دانته و مرگ او افتاد و دزدیده شدن کایری او را اندوهگین کرده بود بسیار متاثر شد و روی زانو نشت و قسم خورد که ورجیل را خواهد کشت و از مادربزرگش خواست که راه را به او نشان دهد او در پاسخ به نرو گفت که دست تو که باز کننده ی بدی بوده حالا از بین برنده ی ان خواهد بود و با دست به سمتی اشاره نمود در این لحظه دربی با نور سفید باز شد و نرو به سمت نور حرکت کرد و وارد شد مکان عجیبی بود همه جا نور بود و نرو به جلو میرفت ناگهان نرو خود رادر میان سرزمینی سیاه دید پر از شیاطین همان طور که نرو جلو میرفت شیاطین به او حمله میکردند و نرو انها را از بین میبرد تا اینکه به درب قصری رسید درب را باز کرد محیط بزرگی بود و در وسط ان قفلی بود که حد فاصل دنیای انسانها و دنیایه شیاطین بود ورجیل و کایری در انجا بودند ورجیل به نرو گفت: که پسرم با من متحد شو تا صاحب کل دنیا شوی و از کایری بگزر کایری یک انسان ناچیز است نرو رو به ورجیل کرد و به او گفت :تو و شیاطین ناچیز هستید من از طرف خدا مامور مرگ تو شده ام تا تمامه بدی ها را از روی زمین پاک کنم ورجیل در پاسخ گفت :تو هرگز نمیتوانی مرا شکست دهی نرو دست خود که حالا سفید بود بالا گرفت و گفت: من با قدرت دستم تورا نابود میکنم ورجیل به سمت کایری حرکت کرد و خواست اورا بکشد که در این هنگام نرو با دست خود جلوی ضربهی ورجیل را گرفت و به کایری گفت که از انجا فرار کند.
ورجیل که از این کار نرو عصبانی شده بود به سمت نرو حمله کرد و ضربه ای به او زد ولی نرو لطمه ای ندید گویا او واقعا جاودان شده است. نرو به ورجیل حمله کرد و او را با دست خود گرفت و با رز ابی(اسلحه اش)تیری به ورجیل ضد و اورا نقش زمین کرد سپس با دسته خود مشتی محکمی به ورجیل زد و ورجیل را از بین, برد ورجیل که در اواخر عمر خود از کارهایی که کرده بود ناراحت بود و از مرگ برادرش افسوس میخورد رو نرو کرد و گفت: پسرم من در تمام عمر انسان بدی بودم ولی اکنون به اشتباه خود پی بردم بیا و من را برای اخرین بار در اغوش بگیر ولی نرو به او گفت تو هرگز انسان نبودی تو فقط یک شیطانی ولی دانته یک انسان بود من هرگز کاری را که با دانته کردی فراموش نمیکنم سپس با شمشیرش ورجیل را کشت سپس لوح را برداشت و ازبین برد حالا وقت ان بود که کاره شیاطین را برای همیشه یکسره کند نرو به سمت قفل وسط قصر رفت و دست خود را در ان فرو کرد قفل از بین رفت و قصر شروع به لرزیدن کرد نرو سریعا از انجا خارج شد و دست کایری را گرفت و با او از انجا فرار کرد قصر فرو ریخت و از بین رفت سپس تمامیه شیاطین بروی زمین نابود شدند و مردم دنیا به خوشحالی پرداختند نرو از اینکه کار خود را به اتمام رسانده بود و کایری نیز سالم مانده بود بسیارخوشحال بود و به همراه کایری به خانه ی خود بازگشت.
چند سال بعد
نرو و کایری صاحب فرزندی شد بسیار شبیه به دانته اما با موهایی طلایی نرو نام او را دانته گذاشت و همیشه برای او از دلاوریهایه دانته تعریف میکرد.
گاهی مردم در تاریکی شب فردی را میدیدند که لباسی قرمز رنگ دارد با شمیری بدست و 2 اسلحه بهمراه دو زن شایعه بود که دانته زنده است ولی هیچکس اورا ندیده بود تریش و لدی هم ناپدید شده بودند و کسی از انها خبری نداشت
:: موضوعات مرتبط:
سرگرمی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1512
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0